ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد. از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند. در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد ! ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت: بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند. منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد. و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد ! منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده ! __________________________ نظر یادتون نره دوستای گلم نظرات شما عزیزان: حمزه
![]() ساعت13:35---26 اسفند 1391
خيلييييييييييييييييي زيباست ولي چه فايده
مرررررررسی...خییلی جالب بود...
خییییییییییییلیییییییییی قشنگ بود مرسی
متین
![]() ساعت2:12---26 شهريور 1391
لعععنتیییییی این چ داستانی بود...........
پاسخ:mamnon:( lanat be man :( faez
![]() ![]() ساعت12:27---5 بهمن 1390
کاش بتونیم عاشق بمونیم
من واقعا می ترسم مرسی از داستان زیبات
عالللللللللللللللللللللللللللل للی
+نوشته شده در چهار شنبه 21 / 6 / 1390برچسب:داستان,داستان تکان دهنده,داستان عاشقانه,داستان عاشقونه,داستان جدید, ساعت11:59توسط آرمین نخستین |
|
•.?درباري من?.•![]()
بنام پيوند دهنده قلبهاي دو عاشق گفتم از عشق چه کنم گفتي بسوز گفتم اين سوختگي را چه کنم گفتي بساز............... خوش آمد ميگم به شما رهگزران اين کلبهي تاريکو تنهايي من اميدوارم ميزبان خوبي براي لحظاتتون باشم تا بازم بهم سري بزنيد> ![]()
|
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
|
![]() |
|
||
![]() |
![]() |
![]() |